چقدر حس بودن و دیدن و همیشه دوست داشتم... اینکه تو یه موقعیت باشی، و ثابت بمونی، ولی دیگران بیان و برن، بخندن و گریه کنن، شلوغ کنن و خلوت کنن... مدت ها بگذره و تو همینجوری ثابت بشینی و نگاه کنی. انگار به جز من خدا هم این حس و دوست داره. واسه خودش نشسته اون بالا و فقط نگاه می کنه... آدم ها میان تو این دنیا، یاد میگیرن، بچگی می کنن، نوجوون و جوونی می کنن، شر و شور به پا می کنن، سر هم و کلاه میذارن، به هم کمک می کنن، وفاداری می کنن، خیانت می کنند... سنشون می ره بالا نوه دار میشن... تموم میشن! دوباره و دوباره دوباره... بهار میشه، تابستون میشه، پاییز میشه، زمستون میشه... هزاااااااار بار بارون میاد... هزااااااااااار بار همه اینا تکرار میشه و خدا هم نشسته و خدا وار نگاه می کنه. نمی دونم حسم و می فهمید یا نه! تو همین سایت تنهایی هم خیلی وقتا اتفاق افتاده! یکی میاد عضو میشه، شوق و اشتیاق داره از کاربر جدید بودن در بیاد... پست میده و پست میده... میگه می خنده قهر می کنه... یه روزم تاپیک می زنه خداحافظ... من میشینم نگاه می کنم. روزی که میاد میگم خوش اومدی... روزی هم که میره میگم دست خدا پشت و پناهت. حس بودن و ثابت بودن حس خوبیه.
جاتون خالی حرم امام رضا بودم. حرم هم همه ی این حس و حال هارو داره. شهادت میشه همه میان. مناسبتی نیست همه میرن جز تک و توکی... اول تابستون میشه شلوغ میشه و زمستون که میشه تو صحن های کمتر میشه کسی رو دید! انگاری آقا هم این حس و دوست داره. بگذریم که تو این حرفا عقده دل زیاده ولی خوندنش واسه کسی معنای و مفهومی نداره! چیزی هم به کسی یاد نمیده. درد و دله.... درد و دل!
چند ساعتی میشه از حرم زدم بیرون و رسیدم به شهرم. خیلی دعاتون کردم. به یاد همه اتون بود. سوغاتی من هم به شما همین دعا هایی بود که اون کریم انشاالله پاشون و امضا می کنه و میده دست خدا!
C†?êmê§ |